ساعت دوازده نيمه شب ، وسط پاييز ، اتاق بدون هيچ چراغ روشن ، پنجره ي نيمه باز ، نم نم بارون پاييزي توي كوچه ي خلوت خيس، پك هاي سيگار ، صداي آواز شجريان بزرگ . . . :
" دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود – تا كجا باز دل غمزده اي سوخته بود"
" رسم عاشق كشي و شيوه ي شهرآشوبي – جامه اي بود كه بر قامت او دوخته بود"
. . .
۱ نظر:
اینهایی که گفتی خوبه
ولی پنجره رو ببند سردت میشه ها
ارسال یک نظر