۷ اسفند ۱۳۸۸

Same Days


اون وختا ، یه همچین روزایی فکر و ذکرمون این بود چن تا ماهی قرمز بخریم...؟؟دمشون چن پر باشه؟چه رنگی؟؟
اون وختا، تو این روزا شروع میکردیم واسه چارشنبه سوری برنامه ریزی میکردیم...
یه همچین روزایی شوق لباسای شب عید بزرگترین دلخوشیه زندگیمون میشد.
اون وختا ، از همین حالا میشستیم فکر میکردیم با پولای عیدیمون چه کارا که نمیتونیم بکنیم، چه چیزا که نمیخریم...!!
این روزا . . .



۱ نظر:

راوی گفت...

آنروزها رفتند آنروزهای خوب ..وحالا آيا ؟... کسی مرا به آفتاب معرفی خواهد کرد ؟ کسی مرا به میهمانی گنجشکها خواهد برد ؟ و شمعدانی ها را در آسمان پشت پنجره خواهد گذاشت ؟؟؟؟آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید ؟ و زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد ....به مادرم گفتم دیگر تمام شد ...همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد...(فروغ )

واژه باز

تو نیازمند سینه ای عضلانی و بازوانی ستبر و همرنگ مس گداخته ای که تو را در بر گیرند. از واژه های نحیف و فرتوت من کاری ساخته نیست . . . *...