وقتی باید بخوابی که زود خوابت ببرد. خوابت اگر نبُرد، تنهایی شروع میکند به پیش آمدن؛ دلتنگیها آوار میشوند. بعد شروع میکنی خاطرهها را مرور کردن، ولی همیشه تکهی تنهایی ِ راه ِ برگشت ِ خاطرههاست که یادت میآید. بعد یکچیزی توی سینهات جمع میشود، مچاله میشود انگار. بعد بغض میکنی، بعد گریهات میگیرد. بعد باید مواظب باشی صدای گریهات آنقدر بلند نشود که بقیه را بیدار کند. هربار که میخواهد پایان بگیرد یک خاطرهی دیگر آوار میشود. مچاله میشوی توی تخت. بالش خیس شده، اینطرف دیوار است، دیوار ِ دیوار، تا سقف. میتوانی پیشانیات را فشار بدهی به دیوار تا حجم دلتنگی تحملپذیرتر شود. گریزی نیست...
وقتی باید بخوابی که خوابت می آید. وگرنه گوشی موبایلت را برمیداری و هی می چرخانی اش. هی میروی داخل کانتکتها و هی اسمها را بالا و پایین میکنی. هی دلت میخواهد اس ام اسی بزنی. اما نمیدانی به کی؟؟چه بنویسی؟؟چه بگویی...؟؟
وقتی باید بخوابی که خوابت می آید...
۱ نظر:
همين مرتضي.همينه
من با جمله وقتي بايد بخوابي كه زود خوابت ببره موافقم تا با جمله وقتي بايد بخوابي كه خوابت مي ايد...
اين دومي گول ميزنه ادمو
ارسال یک نظر