آرزو داشتم تو يه گروه کوچيک خواننده بشم. آرزو داشتم واسه شعرهاي خودم آهنگ بسازم و تو يه کافه ي خيلي کوچيک و تاريک برنامه اجرا کنم و يه سري مشتري خيلي فقير داشته باشم که هر شب بيان بعد از اينکه دو تا نوشيدني خوردن عين دودکش جلوي من سيگار بکشن و آخر شب بهم لبخند بزنن و هيچي ندن و برن.
آرزو داشتم برم سفر . يه کوله پشتي بردارم وبرم لب جاده ببينم ماشين براي کجا گير مياد.
آرزو داشتم آدم بشم...
يه روز همه ي وسايلم رو ريختم رو آرزوهام و همه رو چپوندم تو دو تا چمدون و رفتم فرودگاه . هواپيماش خيلي بزرگ بود ، ولي باز هم آرزوهاي من توش جا نشد. بهم گفتن اضافه بار دارم . هر چي التماس کردم فايده نداشت . همه آرزوهام رو در آوردم و دادم مامان اينا برگردونن و بذارن زير تختم . فقط يکيش جا شد ، ولي اونم يه جايي تو اين اثاث کشي ها و اين در و اون در زدنها و درس و کار و بدبختي گم و گور شد . حالا اگه وقت کردم ميخوام برم يکي ديگه از آرزوهام رو وردارم بيارم... اگه وقت کردم حتماً ميرم...
۳ نظر:
آروزهای من زیر درخت آلبالو گم شدن
اگه رفتی بیاری حتماً خبر بده منم یه چند تاش مونده بگم بری دم خونه ما مال منم بیگری بیاری
آه که امروز دلم را چه شد
ارسال یک نظر