۵ آبان ۱۳۸۸

آرزوهاي بزرگ..؟؟!!


آرزو داشتم تو يه گروه کوچيک خواننده بشم. آرزو داشتم واسه شعرهاي خودم آهنگ بسازم و تو يه کافه ي خيلي کوچيک و تاريک برنامه اجرا کنم و يه سري مشتري خيلي فقير داشته باشم که هر شب بيان بعد از اينکه دو تا نوشيدني خوردن عين دودکش جلوي من سيگار بکشن و آخر شب بهم لبخند بزنن و هيچي ندن و برن.
آرزو داشتم برم سفر . يه کوله پشتي بردارم وبرم لب جاده ببينم ماشين براي کجا گير مياد.
آرزو داشتم آدم بشم...
يه روز همه ي وسايلم رو ريختم رو آرزوهام و همه رو چپوندم تو دو تا چمدون و رفتم فرودگاه . هواپيماش خيلي بزرگ بود ، ولي باز هم آرزوهاي من توش جا نشد. بهم گفتن اضافه بار دارم . هر چي التماس کردم فايده نداشت . همه آرزوهام رو در آوردم و دادم مامان اينا برگردونن و بذارن زير تختم . فقط يکيش جا شد ، ولي اونم يه جايي تو اين اثاث کشي ها و اين در و اون در زدنها و درس و کار و بدبختي گم و گور شد . حالا اگه وقت کردم ميخوام برم يکي ديگه از آرزوهام رو وردارم بيارم... اگه وقت کردم حتماً ميرم...

۳ نظر:

کافه نشین گفت...

آروزهای من زیر درخت آلبالو گم شدن

یاردان قلی و خاندان توهم از توهم کده! گفت...

اگه رفتی بیاری حتماً خبر بده منم یه چند تاش مونده بگم بری دم خونه ما مال منم بیگری بیاری

p گفت...

آه که امروز دلم را چه شد

واژه باز

تو نیازمند سینه ای عضلانی و بازوانی ستبر و همرنگ مس گداخته ای که تو را در بر گیرند. از واژه های نحیف و فرتوت من کاری ساخته نیست . . . *...