۱۶ آبان ۱۳۸۸

معلق


شب روئيدن هجرت ، شب از ريشه پژمردن. شب تن پوش نو كردن ، ولي باز از درون مردن
كجا برگردم از وحشت ، از اين مرداب خاموشي. چه پنهان شد صداي من ، چه عريان شد فراموشي
كجا برگردم از پرسه ، چراغ عشق روشن نيست. نه همراه و نه هم وحشت ، كسي جز مرگ با من نيست
رداي مرگ مي پوشم برهنه زير اين خنجر ، خداحافظ شب تفته ، سلام اي باغ خاكستر
اگر دور و اگر نزديك ، تو را جز خود نمي دانم. چنان گم مي شوم در تو ، كه پيدا نيست پايانم.
گرفتار توام اما چه سرشارم از آزادي. خداوند جهانم من در اين ويرانه آبادي.
كمك كن اي سبك دامن جهان از سينه بردارم. كه از اندوه لبريزم ، كه از شبگريه سرشارم...

پ ن : سرزنشم نكنين...نميدونم بابت چه چيزي بايد خوشحال باشم تو اين روزاي زندگيم...حتي يه دلگرميه كوچيك...خيلي كوچيك.

۱ نظر:

کافه نشین گفت...

اوضاع ما هم بهتر نیست. سیلی سرخ میکنه صورتهامون رو

واژه باز

تو نیازمند سینه ای عضلانی و بازوانی ستبر و همرنگ مس گداخته ای که تو را در بر گیرند. از واژه های نحیف و فرتوت من کاری ساخته نیست . . . *...