۲ آبان ۱۳۸۸

What's Going On


مقاطعي در زندگي هست كه انگار تمام كارها واحساسها ومشكلات شخصي و كاري و هدفها و آرزوها و همه چيز و همه چيز به طور عجيبي در هم فرو مي روند. چنان به هم تنيده ميشوند كه گويي از همان ابتدايشان اينگونه بوده اند. آنوقت است كه تشخيص شان از همديگر بسيار بسيار مشكل ميشود. آنوقت است هر انساني به اندازه اي دچار فرافكني فكري و روحي ميشود. در قبال شرايط و موضوعات مختلف نميداني چه حسي داري و چه واكنشي بايد نشان بدهي و يا واكنشي نشان مي دهي كه درخور آن اوضاع نيست. انگار داري براي همه چيز گيج ميزني.تشخيص اينكه كجايي و در چه زماني هستي بسيار مشكل مي شود.انگار به هيچ جا وصل نيستي...نه آينده...نه گذشته... لحظاتي كه نميداني چه ميگذرد و دچار تناقض ميشوي. نميداني درد است.غم است.خوشحالي است.شوق است.سرگشتگي ست. اشك است. خنده است. عشق است. دلتنگي است. خنده است. آشوب است...ولي ميداني كه نه اين است و نه آن...

۱ نظر:

p گفت...

اینجور وقتها برو دکتر چون علائم شیزوفرنی داری

واژه باز

تو نیازمند سینه ای عضلانی و بازوانی ستبر و همرنگ مس گداخته ای که تو را در بر گیرند. از واژه های نحیف و فرتوت من کاری ساخته نیست . . . *...