۲۳ آذر ۱۳۸۸

ناباور


زبان از گفتنش باز مي ماند. شنيدنش ناممکن است. لمس ناشدنيست. اما واقعيت دارد.
واقعيت را برايت گفتم. زبانم سوخت. اما به گفتار آميختمش. در کلمه گنجاندمش. واژه هايم سرشار بودند. اما به زبان که رسيدند شرمشان آمد. مي گريختند. جاري نمي شدند.
به سختي در کنار هم قرارشان دادم.
کوچکش کردم. واقعيت را در مقياس کلمه کوچک کردم. واژه ها گنجايش نداشتند. مفهوم هنوز ناگفته مانده. واقعيت عميق دوست داشتن در کلام نمي گنجد.

مفهومي که از احساس ساتع شده را در مقابل سد سنگين عقل قرار نده. بگذار جاري باشد. دست کم اگر با احساسي مشابه از آن پذيرايي نکردي، راهش را نبند. آزاري برايت نخواهد داشت. راه رودخانه را اگر سد کني به زور راه مي گشايد. بگذار جاري باشد. اگر از آب چشمه ننوشيدي، خاک بر آن مپاش. بگذار جاري باشد.

ساده است که دروغ گويم پنداري. ساده است که با ناباوري بنگري. ساده است که انکار کني. اما بي شک نمي داني که اوليني. بعد از ربع قرن.


۱ نظر:

p گفت...

اما قابل باور

واژه باز

تو نیازمند سینه ای عضلانی و بازوانی ستبر و همرنگ مس گداخته ای که تو را در بر گیرند. از واژه های نحیف و فرتوت من کاری ساخته نیست . . . *...