۲۷ آذر ۱۳۸۸

الان همونطوریم


نه گريه نكن ، اين تنهايي آشناست. شكر خدا از اون روزي كه خودمو شناختم ، اين تنهايي رو هم شناختم.تنهایی که همیشه همراه من بوده و هست...
عطرتو جا نذار. عطر تنت رو خيلي دوست داشتم ، نمي توني بفهمي ، عطر تنت رو هم با خودت ببر.
و..و...و...هميشه بچه بودي ، و انگار توي دستت هم يه بادكنك بود ،يه مانع سر راهت بودم يا مشوقت؟؟
يه آن نگاه كردم ديدم همه ي سيبها افتاده ، تموم شديم و پلكهامون هم بسته شده.و...و...و...اصرار كردن بيهوده ست ، بيگانگي روي صورتت ، هر لحظه اي كه ميگذره ، بيشتر بيگانه تر ميشه.
 و اگه اينطوري نشه و هميشه همونطوري بمونه كه اول ميشناختمت باشه
.
 و هر لحظه كه ميگذره سخت تر نشه...پس لبخند بزن ، لبخند بزن... ...پس لبخند بزن و...و...و...
هميشه حق با تو بود ، سختيها و رنجها مفته. مجبور بوديم كه هميشه از دور ببينيم.
خيلي خسته ام ، درست مثل يه ساعت كهنه.
يادته درست تو لحظه هيجاني بازي كه زنگ پايان صداش در ميومد چقدر ناراحت ميشديم...؟؟؟
الان همونطوريم...!!


۱ نظر:

p گفت...

آخی

واژه باز

تو نیازمند سینه ای عضلانی و بازوانی ستبر و همرنگ مس گداخته ای که تو را در بر گیرند. از واژه های نحیف و فرتوت من کاری ساخته نیست . . . *...