۳ اسفند ۱۳۸۸

ScareCrow


کلاغ بر روي شانه مترسک نشست و گفت:
ــ سلام مترسک پير
ــ سلام کلاغ کهن سال ، ديگر از من نمي ترسي ؟
کلاغ با صدايي گرفته گفت:
ــ آن زمان ها هم نمي ترسيدم ، فقط باهات بازي مي کرديم.
مترسک گفت:
ــ از اينجا برو ، مگر نمي بيني گندم زار در آتش مي سوزد ؟چندي ديگر آتش به اينجا خواهد رسيد.
کلاغ هيچ نگفت و خيره به آتشي که تمام گندمزار را در برگرفته بود نگاه ميکرد.
آتش از پاي مترسک بالا مي رفت...

۱ نظر:

راوی گفت...

...این داستانک مرا به یاد قصه های شل سیلور استاین انداخت . دوستی پسر بچه با یک درخت تا آخر عمر اما این دوستی تماما فداکاری و بخشش بود از سوی درخت و استفاده از تمام امکانات یک درخت برای انسان....موفق باشید .

واژه باز

تو نیازمند سینه ای عضلانی و بازوانی ستبر و همرنگ مس گداخته ای که تو را در بر گیرند. از واژه های نحیف و فرتوت من کاری ساخته نیست . . . *...