۲۷ مهر ۱۳۸۸

كجايم...؟!


نه.هيچ كدام از اين روزهايي كه دارد اينجور بي رحمانه ميگذرد مال من نيست.نه اين روزها و نه هيچ كدام از حالتها و اين افكار مال من نيستند. نه اين صورت يخي و بدون لبخند. نه اين فكر بدون ايده و نقطه ي روشن. نه اين دستهايي كه انگار ديگر بلد نيستند موقع رد شدن از خيابان يا گوشه هاي دنج و خلوت دستهاي يكي ديگر رو بخواهد بي هوا و بي مقدمه بگيرد تا احساس امنيت كند. نه اين چشمهايي كه انگار نه انگار كه تا حالا برق زده باشند. نه اين قلب لعنتي كه انگار بلد نيست گاهي اوقات تپشش را بي خبر تندتر كند.خدا كند تو يكي بداني اين من ، من نيستم.



نه ، هيچ كدام از اينها دست خودم نيست. كه يك روز كامل بدون احساس دلتنگي آزار دهنده سر نشود. كه انگاري تمام واژه هاي خوب غريبه اند با من.كه ميترسم از اين فراواني آدمها و نگاهها.كه نمي دانم چه مرگم شده است كه هيچ چيز پر و بال ذوقم را باز نمي كند انگار. كه روزي نگذرد و احساس نكنم شگفتي زندگي را دارم از دست مي دهم.كه تنم و صورتم ناگهان داغ نمي شود از ديدن كسي يا شنيدن چيزي. كه چشم هايم در ميان انبوه غريبه ها دنبال چشمهاي آشنايي نمي گردد و خيال هم ندارد انگار كه شايد حتي مبهوت بماند به چشمان غريبه اي...
من منتظرم ، شايد منتظر يك روز ابري ، باراني ، براي چتري ناخواسته ، براي غريبه اي، براي من...تا شايد يكي از اين روزها كمي مهربانتر بشوند و دستم را بگيرند بنشانند كنارشان- حتي دروغي- و اين سنگيني روي دل كمي سبكتر شود،حتي براي نفسي... به اندازه اي كه لبخند را به ياد بياورم و حتي كمي شبيه قديم ترهايم بشوم.كه آرزوهايم را مرور كنم . آنوقت مي دانم كه چگونه به زندگي برگردم و جرأت كنم كه به كساني كه دوستشان ميدارم  هنگام دلتنگي شان بگويم: " غصه نخور.همه چي روبراه ميشه". آنوقت شايد گرد و غبار روي كتابخانه را بتوانم تميز كنم، نوشته هاي روي ديوار اتاقم را رنگين كنم، ترانه هاي نيمه كاره را تمام كنم. آنوقت شايد اين نور تنبل و اين نسيم خنك پاييزي بيشتر دلتنگم نكنند. كه بعدش ميدانم باز هم هوس مي كنم پنج شنبه هاي باراني كوله ام را بردارم و دوباره كوههاي دركه باشم ، و بلند و بلند آهنگي را كه از توي هدفونم پخش ميشود بخوانم و عين خيالم هم نباشد كه بقيه با چه حالتي نگاهم ميكنند يا حتي ديوانه خطابم مي كنند. بعدش شايد دوباره دلم يادش بيايد بلرزد گاهي ، شايد يادش بيايد چگونه بايد ديوانه وار چيزي را بخواهد و بهانه كند. آنوقت مي دانم ذره ذره و ريز ريز خودم دست بكار ميشوم و به ياد مي آورم كه پشت اين زندگي خالي ، خالي نمانم. دوباره شايد آخر هفته ها نشستيم و با آقاي"بور" و "رَ را" ساز زديم و خوانديم و لبي تر كرديم.باز هم ديوانگي هاي جديدم را رو ميكنم و تعجب اطرافيانم را با چشمهاي باز و لبخندهاي متعجب مي بينم و لذت مي برم. كه باز هم دلم مي خواهد صبح خيلي زود به پارك بروم...لابد نمي دانم ، شايد يكي از همين روزهاي پاييزي...

۱ نظر:

رسا گفت...

امیدوارم-امیدواریم
............
غصه نخور- همه چی روبراه میشه!!!!
..................

واژه باز

تو نیازمند سینه ای عضلانی و بازوانی ستبر و همرنگ مس گداخته ای که تو را در بر گیرند. از واژه های نحیف و فرتوت من کاری ساخته نیست . . . *...