۴ آذر ۱۳۸۸

چند بار...چند بار



بعد از مدتها اس ام اس میزند و می پرسد: " حالت چطور است؟"
می گویم : "هستم...اینجوری..همینجوری ! "
جواب می دهد : " اوه...مثل اینکه اصلن بهتر از من نیستی"
می گویم: " در تمام این مدت نه تماسی با تو گرفته ام و نه اس ام اسی فرستاده ام و نه هیچ چیز دیگر...این را خودت از من خواسته ای...نمی دانم تا کی...و من به به این خواسته ات مثل قبل باز هم احترام گذاشته ام. هر چند نمیدانم به چه قیمتی تمام میشود.هرچند میدانم که تا چه اندازه میترسم. اما این به هیچ عنوان به این معنی نیست که من هم این را خواسته ام...چون نمیدانی ، و شاید چه میدانم ، هر فکری پیش خودت کرده باشی..."
پاسخ می دهد : " مطمئن باش هیچ فکر بدی نکرده ام...می دانم که همه ی اینها را ، نیامدنها ، ندیدنها ، تماس نگرفتنها ، اس ام اس نزدنها را فقط به خاطر خود من انجام داده ای."
برایش مینویسم: " و ای کاش میدانستی که در تمام این مدت چند بار نصفه های شب ، صبح های خیلی زود ، بعد از ظهرهای پاییزی که خودت میدانی چه حالی دارد آدم خوابت را دیده ام و با چه حالی از خواب پریده ام...کاش میدانستی چندین بار در صفحه ی اس ام اس جدید رفته ام و بدون اینکه چیزی بنویسم گوشی را سر جایش گذاشته ام...و چند بار روی اسمت روی فون بوک موبایل رفته ام و همینجور ماتم برده است و دکمه ی تماس را نزده ام و ...و چند بار...چند بار..."
می گوید: " می فهمم چه می گویی..."


۱ نظر:

p گفت...

چه وحشتناک

واژه باز

تو نیازمند سینه ای عضلانی و بازوانی ستبر و همرنگ مس گداخته ای که تو را در بر گیرند. از واژه های نحیف و فرتوت من کاری ساخته نیست . . . *...