مي گفتي " نمي دانم " و هزار ترانه ي باکره را مي سرودم .
مي گفتي " نمي دانم " و آبي ترين سبز را مي شد به تماشا نشست .
مي گفتي " نمي دانم " و ساز ميدادي به دستم و بهانه به صدايم .
مي گفتي "نمي دانم " و بي هوا و بي قيد شانه بالا انداختنت –شايد ندانسته –
سنگ ميزد به خواب آلودگي و هرزه گي هرچه روزمره گي .
حالا ، من " نمي دانم "
چطور تاب مي آوردم آن شش روز را ؟؟؟
۱ نظر:
این روزها چه خبره
امان از این رد پای دلتنگی
ارسال یک نظر