۱۹ دی ۱۳۸۸

کفشهایم


دهي كه چقدر بي قراري مي كند اين كوچه
چه بي قراري مي كند اين بغض
چه بي قراري مي كند اين دل
تمام اين سال و ماه انگار منتظر آمدن كسي باشند و
نيامدن!
چه بي قراري مي كند اين كوچه
تمام اين روزها پنجره ها در انتظار باران خميازه مي كشيدند و باز
فردا !  
همين ديروز كفشهايم خودشان راه افتاده بودند سمت اول كوچه ، سراغ آمدنت را بگيرند ؛
من هم پاپرهنه در خيابان به دنبالشان مي دويدم ، از آنها خواستم كه اينقدر سر به هوا نباشند ،
! بايد كمي صبوري كنند ؛ تو نمي آيي گفتمشان كه
با هم باز مي گشتيم سمت خانه ؛
درست نمي دانم ،
اما انگار پاييز آمده بود ؛
انگار آسمان هم باريده باشد ، زمين خيس ِ خيس بود...
ما آرام ، آرام آمديم سمت همان ياسهاي آشفته ... اما انگار ياسي نبوده باشد ؛
انگار آسمان باريده باشد ؛
زمين خيس ِ خيس بود ؛
انگار پاييز آمده باشد،
و ما باز مي گشتيم ؛
بي هيچ نشاني از جاي پايي....


هیچ نظری موجود نیست:

واژه باز

تو نیازمند سینه ای عضلانی و بازوانی ستبر و همرنگ مس گداخته ای که تو را در بر گیرند. از واژه های نحیف و فرتوت من کاری ساخته نیست . . . *...