۲۴ دی ۱۳۸۸

دیدی ایرما...!؟!؟

زندگی را گذاشته ام به حال خودش.برای خودش می رود،می آید...نیم نگاهی هم حتی به من نمی اندازد.
از زندگی کاملن بیرون ایستاده ام و فقط دارم براندازش میکنم.نگاهش میکنم.فقط نگاه می کنم.آدمهایش را نگاه می کنم. آن غمگینهایشان را، آن شادهایشان را...همه شان را.دارم حرفهایشان را گوش می دهم ، کارهایشان را نگاه می کنم...میبینم لبهایشان تکان میخورد...اما چرا نمی فهمم دارند درباره چه حرف میزنند؟!چرا نمیفهمم دارند چکار می کنند؟! انگار نه انگار، هیچ کدام از نگاهها را هم نمیتوانم بشناسم.
زندگی را گذاشته ام به حال خودش.کاری به کارش ندارم...
ایرما، دیدی؟؟نیامدی...هنوز هم که هنوز است نیامده ای..!

هیچ نظری موجود نیست:

واژه باز

تو نیازمند سینه ای عضلانی و بازوانی ستبر و همرنگ مس گداخته ای که تو را در بر گیرند. از واژه های نحیف و فرتوت من کاری ساخته نیست . . . *...