۲۸ دی ۱۳۸۸

می ترسی بمانی...بماند !


سعي مي کند تا جايي که مي تواند نزديکت شود. آرام آرام برايت چيزي تعريف خواهد کرد ، و شايد چند سئوال ساده.کم کم تو را خواهد خنداند. بله ، تو را مي خنداند. بدت نمي آيد. حتما همين طور است. شايد هم همين را مي خواهي. او موفق شده است. از کاري که توانسته انجام دهد راضي مي شود. خنداندن تو. و آنرا ادامه خواهد داد.تنها چند دقيقه ي ناقابل. چند روز،چند هفته. شايد هم کمتر. حتما تو را مجاب خواهد کرد.حتما اين کار را مي کند. به هم نزديکتر خواهيد شد.نزديکتر، خيلي نزديکتر.........حالا ارضاء شده ايد. شايد يکي و شايد هر دوتان...
به احتمال بسيار زياد داستان در همينجا پايان خواهد يافت. اما شايد همان موقع متوجه آن نشويد. حتي اگر فرض کنيم باز هم ادامه پيدا کند باز هم به احتمال بسيار فراوان حاشيه ي داستان خواهد بود، نه خود داستان.
مهم تشخيص همين اصل و حاشيه است، البته اگر معتقد به اين باشي که اصلي هم وجود داشته است.
او فکر مي کند که باز هم مانند دفعات قبل باز هم موفقيت ديگري به دست آورده است. شايد هم همينطور باشد. کسي چه مي داند؟؟!!
باز هم تو مي روي و او مي ماند. باز هم او مي رود و تو مي ماني.
مي ترسي. مي ترسي بماني. مي ترسد بماند. نمي داني............!!!

۱ نظر:

کافه نشین گفت...

دقیقا مشکل همینه که نمیدانی

واژه باز

تو نیازمند سینه ای عضلانی و بازوانی ستبر و همرنگ مس گداخته ای که تو را در بر گیرند. از واژه های نحیف و فرتوت من کاری ساخته نیست . . . *...