۱۹ اسفند ۱۳۸۸

Cafe


دلم یه کافه میخواد.چه میدونم ، مثلن اسمش باشه کافه بخشایش و افسون!
یه جای ساکت و آروم شاید توی یه کوچه. که از این مشتریای ثابت هر روزی دارن.
دوس دارم هفته ای مثلن یه روز به خصوص اونجا باشم. با یه کسی آشنا شم . هر هفته همون روز همون جا همدیگه رو ببینیم. اما میخوام اصلن اسم همدیگه رو هم ندونیم. میخوام اصلن از گذشته ش و گذشته م هیچی به هم نگیم. و اصلن نگیم که هر کدوم کارمون چیه. بعدش که یه چیزی با هم خوردیم و حرف زدیم هر کدوم پاشیم بریم رد کارمون...دلم یه کافه میخواد.

۱ نظر:

رسا گفت...

مرتضي جان اگه يافتي منو خبر كن.
.................
كافه هم نبود نبود،مهم همون ادم است كه پا ي قرار مون بمونه و سوال اضافه نپرسه
....................
خبرم كن مرتضي!!!!!

واژه باز

تو نیازمند سینه ای عضلانی و بازوانی ستبر و همرنگ مس گداخته ای که تو را در بر گیرند. از واژه های نحیف و فرتوت من کاری ساخته نیست . . . *...