۱۰ دی ۱۳۸۸

از شب و روز من


 ابتداي نامه اي از شب من به روز تو ، همان که پاياني ندارد .
زماني هست براي رقصيدن ، زماني هست براي چرخيدن ، زماني هم براي گشتن، خسته شدن ، نشستن.
مردي هست براي تمام فصول، مردي هست براي يک ساعت ، مردي هست اما براي يک لحظه ، بدون عرض ، بدون طول.
بيا و کنارم بنشين. امشب مهمان من باش . ستاره ها را برايت در سفره سقف آسمان چيده ام. راستي شرمنده، فقط يک ماه داريم. اين ابرها را هم که روي ستاره ها کشيده ام بردار، مي خواستم سرد نشوند...
لابد خبري هست در نرسيدن من ، شايد هم همين است که هست...
هزار سوال وصدها مساله و ده ها هدف ، يک عقل به بي وزني خواب و يک کوه سنگين بدن.
يادش بخير، تو يادت نيست. قديمتر ها که شاخ داشتم هر روز با فردا مي جنگيدم تا ديرتر بيايد. يادش بخير ، امشب هم امشبهاي قديم...هيچ امشبي فردا نداشت. يادم هست يکبار آنقدر طولاني شد تا تو رسيدي. يادت هست ؟ با خودت هزار و يک شب قصه و شعر و داستان و بي خوابي آوردي. يادت هست؟
ارزشي هست براي داشتن ، ارزشهايي هست براي نداشتن ، اصلا ميداني چيست ، ارزش مال نداشته هاست.مستي هم خوب چيزي است... مخصوصاً بدون شراب ، و بدون عشق ، و بدون تو . کاشکي ديشب مي آمدي ، باد ديروز با خودش قدري نان آورده بود . طوفان امروز همه را با خود برد . ظاهراً چرک کف دست ما ، علف خرس همسايه است...لامروت همه را خورد . تو هم که تا خود خورشيد رفتي و حالا از دور هم پشت گردنم را مي سوزاني.
خوب يا بد نميدانم ، دلم تنگ است ، کمي هم گرسنه ام... آرام تر بتاب. با ما به از باش.

۸ دی ۱۳۸۸

مناجات پست مدرن -4-


عاشورا را تا امروز تنها شنیده بودیم...امروز عاشورا را از نزدیک خودمان تجربه کردیم.
اسم یزید را تا امروز شنیده بودیم...این بار هم بدتر از یزیدش را دیدیم، هم روی سفید یزید را.
جناب آقای خدا ،
این چیزی که در گلوی ما می بینی ، به این بزرگی ، بغض است....نفرت نیست.گلوی ما بیش از این گنجایشش را ندارد.
جناب آقای خدا،
کجاییم ما ؟؟ اینان کیند؟؟ دین..!!!مذهب...؟؟!! امام حسین..؟؟!! رهایی از ذلت...!!؟؟ عاشورا..!!؟؟ مسلمان...؟؟!! کشتار انسانها..!!؟؟؟ روز مقدس..!!؟؟ حرمت...!!؟؟؟ فتنه..!!؟؟ فریب و حیله...!!؟؟ دروغگویان..!!؟؟
سر به سرمون نذار...داستان چیه؟؟
جناب آقای خدا،
ما دقیقن اینجاییم. شما دقیقن کجایی قربان...؟؟؟
پ ن : غمگینیم...زیاد...اما نا امید نیستیم..اصلن...چون حق با ماست

suspicious

رادان خوشگله، قشنگ ، زیبا...قربون اون مشکوکت برم من .


این قطعی اینترنت و اس ام اس و موبایل و ...کلن قطعی همه چی از روز تاسوعا تا امروز به نظرت همچین یه خورده مشکوک نیست!!؟؟؟ یا فقط کشته شدن(شهادت) همون به قول تو 5 نفر تو روز عاشورا مشکوکه!! ها؟؟

ای قربون اون صداقتت برم من ، فدای اون تحت بررسی هات بشم خودم تنهایی...



۳ دی ۱۳۸۸

اینجوریاس


عشق رو بی خیال ،
بذار لای موهای طلاییت بمیرم...!!!

"ریموند کارور"



۲ دی ۱۳۸۸

گربه های ایرانی اینجان!

نسخه ی با کیفیت و اصلی فیلم " کسی از گربه های ایرانی خبر نداره" این روزها دست به دست داره می چرخه و کپی می شه ولی با یک دقیقه صحبت اول فیلم که خود آقای کارگردان- بهمن قبادی – میکنه خیالت از بابت کپی و این حرفا راحت راحت میشه و حتی حس خوبی هم بهت دست می ده.


فیلم رو که نگاه می کنی چندین حس همزمان بهت دست میده. ملغمه ای از حسرت و آرزو و امید و خشم و ...فیلم برت می داره پرتابت می کنه وسط یه عالمه آدم دوست داشتنی و صمیمی و بدون عقده که چیز زیادی از دنیا نمی خوان جز سازشون...آدمایی که آرزوهای پیچیده ای ندارن...آدمایی که معنی زندگی رو توی یه چیز فرازمینی پیدا میکنن...همه ی اون آدما رو با اون همه احساس و هنرشون جلوت ردیف می کنه و اون وقته که اون احساس حسرته بیشتر از باقی حسها خودشو نشون می ده و پررنگتر می کنه.

وقتی فیلم تموم می شه نمیدونی باید چیکار کنی...!!ولی حتمن دوست داری سرتو از پنجره ای ، جایی بکنی بیرون و تا جایی که گلو و حنجره ات جواب میده فریاد بکشی...از ناکجای دلت حتی...



پ ن : لذت دیدن این فیلم رو نباید ، نمیشه از دست داد...می شه؟؟


۳۰ آذر ۱۳۸۸

کاش


کاش اينقدر دروغ گفتن برات راحت نبود ... تا مي تونستم باورت کنم کاش حتي اينقدر پفيوز نبودي تا مي تونستم به يه فنجون قهوه دعوتت کنم ....

۲۷ آذر ۱۳۸۸

الان همونطوریم


نه گريه نكن ، اين تنهايي آشناست. شكر خدا از اون روزي كه خودمو شناختم ، اين تنهايي رو هم شناختم.تنهایی که همیشه همراه من بوده و هست...
عطرتو جا نذار. عطر تنت رو خيلي دوست داشتم ، نمي توني بفهمي ، عطر تنت رو هم با خودت ببر.
و..و...و...هميشه بچه بودي ، و انگار توي دستت هم يه بادكنك بود ،يه مانع سر راهت بودم يا مشوقت؟؟
يه آن نگاه كردم ديدم همه ي سيبها افتاده ، تموم شديم و پلكهامون هم بسته شده.و...و...و...اصرار كردن بيهوده ست ، بيگانگي روي صورتت ، هر لحظه اي كه ميگذره ، بيشتر بيگانه تر ميشه.
 و اگه اينطوري نشه و هميشه همونطوري بمونه كه اول ميشناختمت باشه
.
 و هر لحظه كه ميگذره سخت تر نشه...پس لبخند بزن ، لبخند بزن... ...پس لبخند بزن و...و...و...
هميشه حق با تو بود ، سختيها و رنجها مفته. مجبور بوديم كه هميشه از دور ببينيم.
خيلي خسته ام ، درست مثل يه ساعت كهنه.
يادته درست تو لحظه هيجاني بازي كه زنگ پايان صداش در ميومد چقدر ناراحت ميشديم...؟؟؟
الان همونطوريم...!!


۲۴ آذر ۱۳۸۸

تاپ


دختر جون !! وقتی توی مهمونی تاپ بالای ناف و اون طرفا می پوشی ، تا یه نفر نگاهش می افته درست به همون طرفات هی اون تاپتو با زور نکش پایین...پایین تر از اون نمیاد خب!!!

۲۳ آذر ۱۳۸۸

ناباور


زبان از گفتنش باز مي ماند. شنيدنش ناممکن است. لمس ناشدنيست. اما واقعيت دارد.
واقعيت را برايت گفتم. زبانم سوخت. اما به گفتار آميختمش. در کلمه گنجاندمش. واژه هايم سرشار بودند. اما به زبان که رسيدند شرمشان آمد. مي گريختند. جاري نمي شدند.
به سختي در کنار هم قرارشان دادم.
کوچکش کردم. واقعيت را در مقياس کلمه کوچک کردم. واژه ها گنجايش نداشتند. مفهوم هنوز ناگفته مانده. واقعيت عميق دوست داشتن در کلام نمي گنجد.

مفهومي که از احساس ساتع شده را در مقابل سد سنگين عقل قرار نده. بگذار جاري باشد. دست کم اگر با احساسي مشابه از آن پذيرايي نکردي، راهش را نبند. آزاري برايت نخواهد داشت. راه رودخانه را اگر سد کني به زور راه مي گشايد. بگذار جاري باشد. اگر از آب چشمه ننوشيدي، خاک بر آن مپاش. بگذار جاري باشد.

ساده است که دروغ گويم پنداري. ساده است که با ناباوري بنگري. ساده است که انکار کني. اما بي شک نمي داني که اوليني. بعد از ربع قرن.


۲۲ آذر ۱۳۸۸

نه ، نگفت...


- ببینید خانوم ، من فقط یه چیزو میخوام بدونم...وقتی شما ازش خواستین که بیاد نگفت نامزدی ، کسی رو داره؟؟ نه؟! چیزی نگفت؟؟!!
- نه...نگفت...چیزی نگفت...

 " درباره ی الی"

۲۰ آذر ۱۳۸۸

همینجوری ، کلن


و خدا زن را آفريد ، و مرد را ، همين جوري ، کلا ً.
زن را ، که بيشتر از اينکه دوست بدارد ، دوست داشته شود. و همه ي تلاشش را کرد اما نتوانست آنطور که بايد ، دوست داشته شود.
مرد را ، تا بيشتر از آنکه دوست داشته شود ، دوست بدارد.دوست بدارد هر چه را که بايد دوست داشته شود. همه ي تلاشش را کرد اما ندانست چگونه بايد دوست بدارد.
و هَمَش همينجوري هست که ميبينيد ، همين است که هست. زور بيخود نزنيد. همين جوري ، کلاً.

۱۸ آذر ۱۳۸۸


دستت را كه روی پیشانیت ، درست روی موهایت بگذاري و آرام به عقب هلشان بدهي  و در همان حال پایین را نگاه کني...
دل که هیچ  ،  دین هم راحت می رود...


۱۷ آذر ۱۳۸۸

تاریخ ماییم...بیشماریم


و روز دیگری از تاریخ را باز هم خودمان نوشتیم... با سبز... با خون... با فریاد آزادی...
و آنقدر باز هم این روزها را خواهیم نوشت...که باز هم تاریخمان سبز شود...


۱۶ آذر ۱۳۸۸

فردا

امشب از آسمان باران بر زمین می بارید و از زمین به آسمان الله اکبر. فردا هم آزادی بر خاک این پهنه می بارد...

۱۴ آذر ۱۳۸۸

Honor , Happy


-I'm Crying Because I'm So Mean To You,All The Time. And I Hate It. I Don't Want To Be…I Really Really Don't.
-Sweetheart, It's Not Your Fault.
-I Want To Be Your Friend Because We Still Have Time.
-I'd Be Honored To Be Your Friend.
-No,Not Honored.Just Happy.Just Happy…

دخترک


اين نزديکيها دخترکي هست. برايش تفاوتي ندارد تو چگونه فکر مي کني. برايش تفاوتي ندارد همراهش چگونه آدمي باشد. فقط مي خواهد هر شب ، يا هر روز به يک نوشيدني دعوت شود. يک ليوان آبجو يا هر چيز ديگر. برايش مهم نيست چه کسي او را به اين نوشيدني دعوت مي کند. فقط اهميت ميدهد که به او خوش بگذرد.
اينجا دخترکي هست. برايش اصلا اهميتي ندارد که ديگران نسبت به او چه احساسي دارند يا چگونه فکر ميکنند. اما بدش نمي آيد به او نخي سيگار تعارف کنيد. پکي به سيگارش بزند و دودش را روي صورت شما خالي کند و قهقه اي بزند. بلند و بي قيد. حتما تعارف شما را قبول خواهد کرد.
اينجا دخترکي هست. شايد تنهايي هيچ گاه آزارش نميدهد. چون هر چند وقت کساني بوده اند که مدتي را با او سر کنند.
همين نزديکيها دخترکي هست. که حتي به چند ساعت آينده هم فکر نمي کند ، چه رسد به چند روز آينده يا حتي آينده اي  دورتر. براي دخترک هر چه هست ، همين حالا هست. فقط همين حالا. و اگر قرار باشد که تو هم باشي ، بايد همين حالا برايش باشي .

۱۱ آذر ۱۳۸۸

بر آنگونه


 هر کس به اندازه اي که احساسش ميکنند هست ،
هر کس نه بر آنگونه که هست احساسش ميکنند ،
به آنگونه که احساسش مي کنند هست.

واژه باز

تو نیازمند سینه ای عضلانی و بازوانی ستبر و همرنگ مس گداخته ای که تو را در بر گیرند. از واژه های نحیف و فرتوت من کاری ساخته نیست . . . *...