۹ آبان ۱۳۸۸

فيل فاكينگ لون لينس


گاهي وقتا اينقدر احساس تنهايي مي كني كه حتي خودت هم ميترسي كه بخواي  بهش نگاهي بندازي!!! بس كه عميق و تاريك و ...
گاهي وقتا اينقدر احساس تنهايي ميكني كه بارها و بارها ميري تو صفحه Create New Message موبايلت ، اما جرآت نميكني چيزي بنويسي...
به اسم های روشن توی مسنجر نگاه می کنم
به لیست آدرس های ایمیل
به فون بوک موبایل
به گوشی تلفن
رومو برمی گردونم و چونه مو می دم بالا و به آقای تنهایی می گم:
عزیزم، این مشکل من و توئه، باید خودمون دو تایی حلش کنیم!
عادت می کنیم...




۸ آبان ۱۳۸۸

تو نبودي


 تو نبودي دو زانو در برابرت نشستم
    چهره ات را نگاه كردم با چشمان بسته
         تو نبودي حرف زدم، حرف زدم، حرف زدم
               اما نتوانستم دهن باز كنم. تو نبودي
                  با دست هايم ترا لمس كردم
    دستهايم به روي صورتم بود
   دستهايم به روي صورتم بود
    دستهايم به روي صورتم بود
                  دستهايم به روي صورتم بود ...


۷ آبان ۱۳۸۸

چشم

گفتم " چَشم "
و هر چه " بلاي" ِ نبودن بود
به چشمانم كشيدم
مي دانم
آنقدر ، كه نگران ِ سپردنم به باد بودي
يادت رفت ، بگويي "بي بلا " .

This Is It



I Found It Hard To Start…


You Found Me Very Hard To Find…

۶ آبان ۱۳۸۸

مناجات پست مدرن (3)


سلااااااااااااااااااااااااااااممم  خداي عزيز خودمون...روبراهي؟؟ ما كلي ارادت داريما...
خب ، ميبيني؟؟ تو اين چند ساله ، مخصوصا اين آخرا بروبچه ها خيلي بيشتر باهات احساس راحتي ميكنن و باهات درد دل ميكنن...خب البته اكثرا خيلي شاكين...حق دارن خب؟؟!! ندارن؟؟؟ خودت چي فكر ميكني راستي...!!؟؟
اوضاع آب و برق و گاز و ... اينا اون بالا چطوره؟؟ مشكلي ندارين اگه خودت بخواي كه(ان شاءالله)!!؟؟ ما كه جات خالي ، اينجا كلي داريم حالشو مي بريم...اون طرفي كه خودت مستقيم فرستاده بوديش كه يادته؟؟؟سي سال پيش و ميگم قربان...آها...آره...خودش...كاري كرد كه اينايي كه گفتمو همشو مجاني كرد واسمون! هنوزم داريم حالشو ميبريم...بعدش اين يارو رفيقشم كه الان چند ساله اومده حتي نفت رو هم گذاشت تو سفره مون... هي از ما انكار ، از ايشون اصرار...بدجوري گذاشت تو سفره مون...باور كن! تازه شم ، خيلي هم مهربونه مهرورزه!!! تا حالاشم كلي مهر مالمون كرده ، به نحوي كه بيا و ببين...!!! خلاصه خوشي ها يكي يكي داره فرو ميره تو حلقمون و انقدر شيرينه كه گلمون داره ميسوزه اصلن...!!!
اگه اون بالا احيانن در اين موردا مشكلي هست بفرست اين پايين ما خودمون هدفمندش ميكنيم!!! ديگه اون مشكلم حله حله. به جون خودم. باز هم به نحوي كه بيا و ببين...!! ما اينكاره ايم اصلن ، كلن همينجوري...
بروبچه ها اين پايين همگي واسه فرشته مرشته ها سلام پرتاب مي كنن!!!...فعلن...شب خوش.
پ.ن : طرح از بزرگمهر حسين پور




۵ آبان ۱۳۸۸

آرزوهاي بزرگ..؟؟!!


آرزو داشتم تو يه گروه کوچيک خواننده بشم. آرزو داشتم واسه شعرهاي خودم آهنگ بسازم و تو يه کافه ي خيلي کوچيک و تاريک برنامه اجرا کنم و يه سري مشتري خيلي فقير داشته باشم که هر شب بيان بعد از اينکه دو تا نوشيدني خوردن عين دودکش جلوي من سيگار بکشن و آخر شب بهم لبخند بزنن و هيچي ندن و برن.
آرزو داشتم برم سفر . يه کوله پشتي بردارم وبرم لب جاده ببينم ماشين براي کجا گير مياد.
آرزو داشتم آدم بشم...
يه روز همه ي وسايلم رو ريختم رو آرزوهام و همه رو چپوندم تو دو تا چمدون و رفتم فرودگاه . هواپيماش خيلي بزرگ بود ، ولي باز هم آرزوهاي من توش جا نشد. بهم گفتن اضافه بار دارم . هر چي التماس کردم فايده نداشت . همه آرزوهام رو در آوردم و دادم مامان اينا برگردونن و بذارن زير تختم . فقط يکيش جا شد ، ولي اونم يه جايي تو اين اثاث کشي ها و اين در و اون در زدنها و درس و کار و بدبختي گم و گور شد . حالا اگه وقت کردم ميخوام برم يکي ديگه از آرزوهام رو وردارم بيارم... اگه وقت کردم حتماً ميرم...

۴ آبان ۱۳۸۸

دستهايت

  و شايد خطهاي کف دست و بندهاي انگشتانت ، ستوني براي آوار خستگي...



۳ آبان ۱۳۸۸

بمان...


بيا..... بيا اينجا . بيا اينجا کنار من دراز بکش . حالا بهم بگو اون بالا چي مي بيني؟؟
آها . راستي . قبل از اون، بگو منو يادت مياد؟؟؟ حتي اسمم...؟؟!!!عيبي نداره . در عوض من تو رو خيلي خيلي خوب يادم هست . بهتر از اونکه فکرشو بکني.
بيا . بيا کنارم دراز بکش....اينقدر مضطرب نباش . بهم بگو اون بالا ستاره مي بيني؟؟؟
مي دونم که خيلي مشکله ، اما سعي کن آروم باشي. حالا بهم بگو....
بهم بگوبه کدوم يکيشون داري فکر مي کني؟؟ فکر يا خيال؟ کابوس؟ آرزو؟ دريا؟؟؟
بيا اينجا کنارم دراز بکش...امشبو اينجا باش...اتفاق خاصي نمي افته. نترس...!!
اگه دوست داشته باشي مي تونم برات قصه بگم . از اونايي که تا حالا نشنيدي.
بيا اينجا. بيا کنار من دراز بکش. يه سيگار بکش. يا چند تا پک به سيگار من بزن .  بهم بگو ، راستي ، همونقدر که خودت فکر مي کردي عزيزش بودي؟؟؟ تو به من راستشو مي گي ، مگه نه؟؟ هي . قهوت سرد نشه . قهوه گرمش خوبه . مي دوني که !!!!
بهم بگو تو اين همه مدت چند تا ترانه شنيدي؟؟چند تا نشنيدي؟؟ تو به من دروغ نمي گي ، ميگي؟؟
بيا . بيا اينجا کنارم دراز بکش...

۲ آبان ۱۳۸۸

مموتي

احساس كردم اين كاريكاتور نيك آهنگ كوثر به اين پست پريسان ميتونه مرتبط باشه. نه اينكه در ادامه ش باشه اما يه جورايي ربط داره...




What's Going On


مقاطعي در زندگي هست كه انگار تمام كارها واحساسها ومشكلات شخصي و كاري و هدفها و آرزوها و همه چيز و همه چيز به طور عجيبي در هم فرو مي روند. چنان به هم تنيده ميشوند كه گويي از همان ابتدايشان اينگونه بوده اند. آنوقت است كه تشخيص شان از همديگر بسيار بسيار مشكل ميشود. آنوقت است هر انساني به اندازه اي دچار فرافكني فكري و روحي ميشود. در قبال شرايط و موضوعات مختلف نميداني چه حسي داري و چه واكنشي بايد نشان بدهي و يا واكنشي نشان مي دهي كه درخور آن اوضاع نيست. انگار داري براي همه چيز گيج ميزني.تشخيص اينكه كجايي و در چه زماني هستي بسيار مشكل مي شود.انگار به هيچ جا وصل نيستي...نه آينده...نه گذشته... لحظاتي كه نميداني چه ميگذرد و دچار تناقض ميشوي. نميداني درد است.غم است.خوشحالي است.شوق است.سرگشتگي ست. اشك است. خنده است. عشق است. دلتنگي است. خنده است. آشوب است...ولي ميداني كه نه اين است و نه آن...

۱ آبان ۱۳۸۸


"...بعضی وقت‌ها آدم خجالت می‌کشه و بعضی وقت‌ها می‌خواد ديوونه بشه. اما اگه ادامه بدی اون وقت يواش يواش می‌زنی زير همه‌چيز. مخصوصاً نبايد دنبال عوض کردن دنيا بود. دنيا خيلی وقته راه افتاده. از همون اولش هم بد راه افتاده بلافاصله هم راهش کج شده و توی اين راه کج هم خيلی جلو رفته. حالا هيچ‌کس نمی‌دونه تو کدوم جهنم دره‌ای سرگردونه و ما رو هم با خودش می‌بره. هيچ‌کس هم نيست که دست آدمو بگيره. همه مثل همند. من از همه‌ی اين قديس مديسا و آباء کليسا و منجی‌های بشريت خسته شده‌ام. مسأله ديروز و امروز نيست. خيلی وقته که وضع همينه. حتی اگه از چين يا کوبا سر در بياره. تا خرخره توش فرو رفتيم. اين دنيا رو هر جوری خرابش کنی و بخوای از سر نو بسازی غير از همينی که هست نمی‌شه. مسأله علميه. مو لای درش نمی‌ره..."

خداحافظ گري كوپر - رومن گاري





نوستالوژيكال


دیدی یه آهنگ هایی بعد یه عالمه گوش نکردنشون، هنوز هم ته ته ته دلتو می لرزونن، بی تابت می کنن، برت می گردونن به سال های دور، به عطر نرگس و هوای بارون بوي عطر كاج باران خورده ؟
دیدی یه آهنگ هایی چنگ می زنن به اون تار های پوسیده ای که محکم نگهشون داشتی؟
دیدی آهنگه که هیییییی ری پلی می شه، چشات گر می گیره، یه بغض گنده میاد و تو ی این روزهات گم می شه بین اون همه یاد؟
د
ی
د
ی

؟

۳۰ مهر ۱۳۸۸

رمه


" رمه ام گم شده است

          شب سنگین بیابان گویا
رمه ام را دزدید
              رمه ام :
 آن همه شعری که برایت گفتم

ناگهان گم شد و رفت...
                حرف مردم شد و رفت...

چه كسي گفت خداوند شبان همه است
و برادر ها را تا ته دره سبز رهنمون خواهد بود...؟؟؟
من شبان رمه ي خود بودم
     و کسی آن بالا

 خود شبان من معصوم نبود
      غفلت من رمه را ازکف داد
غفلت او شاید
    هم از این دست مرا

             هم از این دست تو را
                                    رمه را 
                                       همه را..."
"شهيار قنبري"

۲۹ مهر ۱۳۸۸

انتحار نامه


و همانا گاو را آفريديم تا انسان هيچ وقت احساس نکند خيلي نفهم است،
و الاغ را آفريديم تا خوشحال باشد که از انسان خرتر هم هست،
و موش را تا فکر نکند خيلي ترسوست،
و ميمون را تا هيچ وقت احساس نکند فقط اوست که بي دليل مي خندد

و همانا انسان را آفريديم و به او عقل داديم و دستور داديم برود آدم شود،
و دوهزار سال فکر کرد و آدم نشد،
و فرشتگان گزارش دادند که از گاو نفهم تر، از الاغ خرتر و از موش ترسو تر است؛
و بعد از آن همه ي ميمونها مطمئن شدند که بي دليل نمي خندند

و خداوند داناست، و زندگي زيباست، و شما نمي دانيد
و خداوند تواناست، و همانا شما را آفريديم چون زورمان مي رسيد؛
اي کساني که ايمان آورده ايد، انقدر زور نزنيد، زورتان نمي رسد،
و اين همين است که هست، اگر نمي خواهيد، برويد بميريد؛
و اگر مي خواهيد، پس ديگر نق نزنيد،
و انقدر فکر نکنيد، کارتان را بکنيد، و با خودتان حال کنيد، شايد رستگار شويد


۲۸ مهر ۱۳۸۸

Illusion


تاب مي خورد ذهنم ، ميان بود و نبود خاطره هايت
         پيچ مي خورد روزم، ميان آشفتگي ثانيه به ثانيه نبودنت
                                                                        پيچ مي خورد انگار
                                                         تمام سادگي افکارم ،
                                                                   ميان تاب آرام موهايت.
                    سست مي شوند ، لق مي زنند
آرزوهاي نه چندان پيچيده ،
 پس از هر بار به خواب ديدنت.
                راه ميروم، فرياد مي زنم بر سر هر چه نديدنهايم ،
                    باز هم شک مي کنم.....خواب بوده ام؟؟؟ خواب ديده ام؟؟؟

۲۷ مهر ۱۳۸۸

كجايم...؟!


نه.هيچ كدام از اين روزهايي كه دارد اينجور بي رحمانه ميگذرد مال من نيست.نه اين روزها و نه هيچ كدام از حالتها و اين افكار مال من نيستند. نه اين صورت يخي و بدون لبخند. نه اين فكر بدون ايده و نقطه ي روشن. نه اين دستهايي كه انگار ديگر بلد نيستند موقع رد شدن از خيابان يا گوشه هاي دنج و خلوت دستهاي يكي ديگر رو بخواهد بي هوا و بي مقدمه بگيرد تا احساس امنيت كند. نه اين چشمهايي كه انگار نه انگار كه تا حالا برق زده باشند. نه اين قلب لعنتي كه انگار بلد نيست گاهي اوقات تپشش را بي خبر تندتر كند.خدا كند تو يكي بداني اين من ، من نيستم.



نه ، هيچ كدام از اينها دست خودم نيست. كه يك روز كامل بدون احساس دلتنگي آزار دهنده سر نشود. كه انگاري تمام واژه هاي خوب غريبه اند با من.كه ميترسم از اين فراواني آدمها و نگاهها.كه نمي دانم چه مرگم شده است كه هيچ چيز پر و بال ذوقم را باز نمي كند انگار. كه روزي نگذرد و احساس نكنم شگفتي زندگي را دارم از دست مي دهم.كه تنم و صورتم ناگهان داغ نمي شود از ديدن كسي يا شنيدن چيزي. كه چشم هايم در ميان انبوه غريبه ها دنبال چشمهاي آشنايي نمي گردد و خيال هم ندارد انگار كه شايد حتي مبهوت بماند به چشمان غريبه اي...
من منتظرم ، شايد منتظر يك روز ابري ، باراني ، براي چتري ناخواسته ، براي غريبه اي، براي من...تا شايد يكي از اين روزها كمي مهربانتر بشوند و دستم را بگيرند بنشانند كنارشان- حتي دروغي- و اين سنگيني روي دل كمي سبكتر شود،حتي براي نفسي... به اندازه اي كه لبخند را به ياد بياورم و حتي كمي شبيه قديم ترهايم بشوم.كه آرزوهايم را مرور كنم . آنوقت مي دانم كه چگونه به زندگي برگردم و جرأت كنم كه به كساني كه دوستشان ميدارم  هنگام دلتنگي شان بگويم: " غصه نخور.همه چي روبراه ميشه". آنوقت شايد گرد و غبار روي كتابخانه را بتوانم تميز كنم، نوشته هاي روي ديوار اتاقم را رنگين كنم، ترانه هاي نيمه كاره را تمام كنم. آنوقت شايد اين نور تنبل و اين نسيم خنك پاييزي بيشتر دلتنگم نكنند. كه بعدش ميدانم باز هم هوس مي كنم پنج شنبه هاي باراني كوله ام را بردارم و دوباره كوههاي دركه باشم ، و بلند و بلند آهنگي را كه از توي هدفونم پخش ميشود بخوانم و عين خيالم هم نباشد كه بقيه با چه حالتي نگاهم ميكنند يا حتي ديوانه خطابم مي كنند. بعدش شايد دوباره دلم يادش بيايد بلرزد گاهي ، شايد يادش بيايد چگونه بايد ديوانه وار چيزي را بخواهد و بهانه كند. آنوقت مي دانم ذره ذره و ريز ريز خودم دست بكار ميشوم و به ياد مي آورم كه پشت اين زندگي خالي ، خالي نمانم. دوباره شايد آخر هفته ها نشستيم و با آقاي"بور" و "رَ را" ساز زديم و خوانديم و لبي تر كرديم.باز هم ديوانگي هاي جديدم را رو ميكنم و تعجب اطرافيانم را با چشمهاي باز و لبخندهاي متعجب مي بينم و لذت مي برم. كه باز هم دلم مي خواهد صبح خيلي زود به پارك بروم...لابد نمي دانم ، شايد يكي از همين روزهاي پاييزي...

بي شماريم ما


احساس خوشاينديه وقتي كه داري از عابر بانك پول بگيري و وقتي پول از دريچه ي دريافت پول بيرون مياد روي اسكناس پنج هزار توماني نوشته شده  : مرگ بر اين دولت مردم فريب...

۲۶ مهر ۱۳۸۸

تنگ



دلم تنگ شده با انصاف!!


 تنگ.


مي فهمي...؟؟!!


دلم براي آن هيچکس توي چشمانت


تنگ شده .

۲۴ مهر ۱۳۸۸

...


هميشه از معاشقه بيشتر از خود ِ عشق‌بازي خوشم مي‌اومده.
نمي‌دونم مي‌توني فرق اين دوتا رو بفهمي يا نه.








واژه باز

تو نیازمند سینه ای عضلانی و بازوانی ستبر و همرنگ مس گداخته ای که تو را در بر گیرند. از واژه های نحیف و فرتوت من کاری ساخته نیست . . . *...